جدول جو
جدول جو

معنی قرق آب - جستجوی لغت در جدول جو

قرق آب
(قُ رُ)
دهی از دهستان فاروج بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 16 هزارگزی شمال باختری قوچان. موقع جغرافیایی آن جلگه و نواحی آن معتدل است. 54تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات، میوه جات و شغل اهالی زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). گویا مصحف غرقاب باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برف آب
تصویر برف آب
(دخترانه)
آبی که از ذوب شدن برف سرازیر می شود و جویباری تشکیل می دهد (نگارش کردی: بهفراو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قرق چی
تصویر قرق چی
قرق کننده، کسی که مامور ممانعت از ورود دیگران به جایی است
فرهنگ فارسی عمید
(قُبْ بَ کِ)
حباب. (آنندراج) ، جل وزغ و طحلب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ قُ)
شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ قُب ب)
شکم، و این کلمه یمانی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
شهری است از اعمال کسکر که بین واسط و بصره و اهواز واقع است. (معجم البلدان). صاحب قاموس آن را از توابع کسکر دانسته، و آن سرزمینی است که قصبۀ آن واسط است. فاضلی گوید: واسط شهری بوده که حجاج بن یوسف آن را بنیادکرده در میان کوفه و بصره و به همین جهت به واسط موسوم شده و اکنون خراب است، و کسکر ولایتی است از گیلان و در آن پشمینه بافند که بدل ماهوت است و اواسطالناس از آن جبه و بالاپوش کنند و متداول و معروف است، و انسب این است که قرقوبی که جامه ای است بافتۀ این ولایت باشد نه واسط که سالهاست ویران است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
یکی از دهستانهای بخش دودانگۀ شهرستان ساری است. در سمت شرقی بخش دودانگه بین چهاردانگه و دودانگه در طرفین رود خانه تجن واقع است و هوای معتدل و مرطوبی دارد. قراء این دهستان برفراز ارتفاعات سبز و خرم بین مراتع و مزارع دیمی سرسبز واقع است. در این دهستان دراطراف رود تجن و شعبات آن برنج زراعت می کنند. محصول عمده دهستان برنج و غلات و لبنیات است. این دهستان 34 پارچه آبادی با جمعیتی در حدود 5300 نفر دارد. قراء مهم آن عبارت است از: بالاده، تیلک، خلرد، رودبارک، کیاده و آبک سر. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ / رِ یِ)
موج آب. کوهۀ آب. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). خیزآب. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
دهی از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 8هزارگزی باختر راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه واقع و دارای 50 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع در 11000گزی شمال خاوری کامیاران و 8000گزی خاور شوسۀ کرمانشاه به سنندج وهوای آن سرد. دارای 107 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام ایستگاه راه آهن از دهستان علابخش مرکزی شهرستان سمنان است. دومین ایستگاه سمنان به دامغان واقع در 36500گزی. سکنۀ آن همان کارمندان ایستگاه راه آهن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آب گرم معدنی
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
مرغابی. (ناظم الاطباء). مرغ آبی. رجوع به مرغ آبی و مرغابی شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ / رِ یِ)
کنایه از تیغو شمشیر و پیکان و اسلحۀ صیقل زده. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِ قِ)
دهی از دهستان اشیان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقعدر 20000 گزی باختر فلاورجان و 4000 گزی راه شوسۀ مبارکه به سفیددشت. موقع جغرافیایی آن جلگه ای و هوای آن جلگه ای و معتدل است و 147 تن سکنه دارد. آب آن اززاینده رود و محصول آن غلات، برنج، صیفی و پنبه است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(قُ رُ)
دهی از دهستان هرازپی بخش مرکزی شهرستان آمل که در 2000 گزی شمال باختر آمل و1000 گزی شوسۀ آمل به محمودآباد واقع است. موقع جغرافیایی آن دشت، هوای آن معتدل و مرطوب و مالاریائی. 245 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(قُبْ بَ / بِ یِ)
کنایه از حباب است و آن شیشه مانندی باشد که هنگام باریدن باران در روی آب بهم میرسد. (برهان) (آنندراج). رجوع به قبک آب شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
دهی از دهستان قلعه تل، بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. سکنۀ آن 90 تن. آب آن از چشمه و محصول آن برنج، ماش، انار و بلوط است. ساکنان این ده از طایفۀ زنگنه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
نقطه ای است در شمال نیم بلوک فخر عمادالدین در استرآباد، (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 113)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برفاب. آب برف. (برهان) (ناظم الاطباء). ماءالثلج. آب که از ذوب شدن برف بحاصل آید. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ رِ)
دهی است از دهستان ماهیدشت بالابخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در بیست ویک هزارگزی جنوب کرمانشاه وجنوب و کنار رود خانه مرگ، واقع در دشت و سردسیر. آب آن از رود خانه مرگ. محصولات آن غلات و لبنیات و توتون و حبوبات و صیفی و چغندرقند. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است و در تابستان از طریق رباطقیماس اتومبیل می توان برد. در سه محل بفاصله یک کیلومتر واقع و به علیا و وسطی و سفلی مشهورند. در خره آب سفلی اشجار بید وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دهی از دهستان پاریز است که در بخش مرکزی شهرستان سیرجان و 100هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد و بر سر راه مالرو مقصود به پسوجان قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 300 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و حبوب، شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. ساکنان آنجا از طایفۀ لری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آب ژرف و عمیق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قطره آب
تصویر قطره آب
چکه ّ آب کملکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرا طب
تصویر قرا طب
شمشیر بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر آب
تصویر پر آب
شاداب، آبدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر آب
تصویر بر آب
تند سریعا بسرعت شتابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبه آب
تصویر قبه آب
گنبد آب گنبدک (حباب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرقب
تصویر قرقب
شکم، مرغ چرخ ریسک ازپرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظرف آب
تصویر ظرف آب
آبخوری یامک جام آپدان آبدان راک تکوک
فرهنگ لغت هوشیار
مایع لزجی و کشدار و قلیایی و تلخ و مهوع و زرد رنگ (علت وجه تسمیه) که به وسیله سلولهای کبدی ترشح میشود و بوسیله مجرای صفراوی اطراف لپکهای کبدی جمع آوری و وارد مجرای کبدی میشود و از آنجا به وسیله سیستیک داخل کیسه صفرا (زهره) میگردد و انباشته میشود زرداب در کیسه صفرا و در مجاورت هوا رنگ سبز به خود میگیرد در حدود 800 تا 1000 گرم در روز صفری تولید میشود که در حدود 25 گرم آن مواد جامد و بقیه آن آب است ولی زرداب در کیسه صفرا تغلیظ شده مواد جامدش تا 150 در هزار میرسد صفرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبک آب
تصویر قبک آب
گنبدک سیاب (حباب)
فرهنگ لغت هوشیار
نگهبان قرق
فرهنگ گویش مازندرانی